عزیز دل مامان ایلیاعزیز دل مامان ایلیا، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 19 روز سن داره

نبض زندگی "ایلیا"

شروع دوباره...

دوستای کوچولو

عزیز دردانه بیست و هفتم بهمن ماه با چند تا از دوستای قدیمی دور هم جمع شدیم. تو جمع دوستای من تو هم دو تا دوست کوچولو داری: غزل جون و سایدا جون از اخرین باری که از نزدیک دیده بودیمشون هفت ماه میگذشت و حسابی هر سه تون بزرگ شده بودید چقدر تغییر کرده بودید... و اما مهمونی: قبل از رفتن خوابوندمت تا اونجا خسته و بهونه گیر نباشی، اما چون چندجایی کار داشتیم و تا بریم حسابی دیر شد، خسته شده بودی و خوابت گرفت. به محض ورود مثل هر مهمونیٍ دیگه ای که افراد رو نمیشناسی کمی غریبگی کردی اما با دیدن غزل جون و سایدا جون روت باز شد و از بغلم اومدی پایین. میچرخیدی و بازی میکردی و...
29 بهمن 1392

چو شیرت داد مادر یاعلی گفت...

عزیزکم وقتی میخوای از پله بری بالا وقتی میفتی و میخوای از جات بلند شی وقتی میخوای چیز سنگینی رو جابجا کنی کلا هرکاری که میخوای انجام بدی و سخته برات موقع انجام دادنش میگی: یاعلی عاشقتم، عاشق یا علی گفتنتم از خدا میخوام همیشه و همیشه محب اهل بیت(ع) باشی شیرین زبونم ...
20 بهمن 1392

پسرک روروئک سوار

عزیزکم خیلی خیلی خیلی زیاد به ماشین علاقه داری حالا چه واقعی و چه اسباب بازی که البته واقعیش رو بیشتر دوس میداری! دستات رو به حالت چرخوندن فرمون تو هوا میچرخونی و میگی: قان قان!!! یه موقع هایی نمیذاری باباجون رانندگی کنه و از بغل من خودتو میچرخونی سمت بابا و فرمون رو میکشی!!!!!!!! در فکر بودیم که با این میل وافر پسرکمان به ماشین سواری چه کنیم که چند روز قبل عکس یکی از دوستای آبانیت رو توی روروئک دیدم! این شد که رفتم و روروئکت رو که از ده ماهگی جمع کرده بودم دوباره آووردم! از دیدنش مشعوف شدی و ماشین دار! حالا دیگه تو خونه میچرخی واسه خودت فرمون روروئک رو میچرخونی و میگ...
20 بهمن 1392

قند و عسل

سلام عزیز دلم امروز من و شما با عزیز و بابایی رفتیم درمانگاه واسه قد و وزن شکر خدا همه چی خوب بود وزنت دوازده کیلو و قدت هشتاد سانتیمتر بود... با خانوم منتظری بیسیور خوب بودی و حتی براش یه نقاشی کشیدی البته تا قبل از اینکه تصمیم بگیره تو رو روی ترازو بنشونه!! (راستی از اولین نقاشی که کشیدی عکس گرفتم حتما میزارم برات) و اما این روزهایت این روزها اونقدر سریع میگذره که انگار ثانیه ها مسابقه گذاشتن دندون دوازدهمت جوانه زد (مبارکت باشه) الحمدلله همچنان نسبت به اسباب بازیهات بی تفاوتی بجاش سرگرمی های زیادی پیدا کردی یکیشون اینه که کابینت زیر سینک ظرفشویی رو بطور کامل خالی ...
20 بهمن 1392

مادرانه

نوشتن سخت شده بهانه گیر میشوی وقتی کنارت نباشم هم بازی ات شده ام، کوچک شده ام پانزده ماهه افتادن عروسکت از بالای تخت همانقدر که تو را میخنداند مرا هم میخنداند... همانقدر که تو از دویدن در حیاط خانه هیجان زده میشوی من هم از پا بپای تو دویدن سرمست میشوم توپ بازی میکنیم، نقاشی میکشیم زبان کودکی را میفهمم آب بازی میکنیم، با دست غذا میخوریم شعرهای کودکانه میخوانیم و دست میزنیم دست در دست هم میچرخیم ... همینکه دفتر خاطراتت را می آورم و شروع به نوشتن میکنم کنارم مینشینی و دفتر را از میان دستانم میکشی به یادم می آوری آهای! کودک پانزده ماهه نوشتن نمیداند...
20 بهمن 1392

لیست هدایای سال اول زندگی

عزیز دلم خیلی وقته میخوام لیست هدایایی که تو این یه سال گرفتی رو برات بنویسم اما هیچجوری فرصت پیش نمیومد امروز اومدم تا جایی که میشه برات بنویسم اگه کسی جا موند یا بعدا یادم اومد اضافه میکنم عزیزکم از همشون ممنونم هدایایی که به مناسبت بدنیا اومدن بهت دادن: مامانی و آقا جون: زنجیر و پلاک به اسم خودت عزیز و بابایی: ربع سکه + 100 هزار تومان دایی منصور: 100 هزار تومان دایی بهمن: 100 هزار تومان خاله منیژه: 70هزار تومان وحید: عروسک گاو (اولین هدیه ای که گرفتی بود، چون آووردش بیمارستان) خاله منیره: 70 هزار تومان (ممکن خیلی از کسایی که تو ادامه ی لیست مینویسم نشناسی) خاله اختر: 30هزار تومان زینب:...
13 بهمن 1392

باغ پرتقال

ایلیا جونم پنج شنبه و جمعه ی این هفته رفته بودیم شمال، خونه باغی که بابایی و عزیز تو شمال اجاره کردن... خونه باغشون خیلی قشنگ بود، تو هم خیلی خیلی اونجا رو دوست داشتی تو که در حالت معمولی دلت نمیخواد از بغل من پایین بیای اونجا نمیومدی تو بغلم تو باغ دنبالت میدویدم تا بهت برسم و مراقب باشم که اتفاقی برات نیفته همینکه تو رو میبردیم توی خونه گریه میکردی که دوباره بری توی باغ! کلی دویدی و بازی کردی، پرتقال جمع کردی و شیطونی کردی زهرا و نازنین و حمیدرضا هم اومده بودن و این باعث شده بود بیشتر بهت خوش بگذره خیلی سخت تونستم ازت عکس بگیرم! همینکه یه جا می ایستادم تا ازت عکس بگیرم و دستت رو ول می...
5 بهمن 1392

اسکی روی ماهیتابه!

عزیز دردانه نمیدونم چجوریٍ که تمایل زیادی به بازی کردن با اسباب بازیهات نداری غیر از توپ ها، لگو و ماشینت... بجاش عاشق لوازم آشپرخونه ای!!! عاشق تلفن! عاشق کنترل! ماشین حساب! ماشین لباسشویی! اتو!!!!!!!! آخه چرااااااااااااا؟!!! اینجا داری روی ماهیتابه ها اسکی میری! ...
5 بهمن 1392
1